باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شاهزاده کوچک من

سونوی آنومالی

سلام وروجک مامان سلام همه هستی من پسر قشنگ و شیطونم مامان، روز دوشنبه 8 اردیبهشت سونوی آنومالی داشت. روز قبلش تماس گرفتم و برای صبح ساعت 9 یه نوبت بهم دادن. به همراه بابایی زود از خونه بیرون اومدیم تا به موقع برسیم. خیلی هیجان داشتیم چون قرار بود دوباره شما رو ببینیم. تقریباً 10 دقیقه ای نشستیم تا نوبتمون شد. وقتی رفتیم تو، طبق معمول بابایی دوربین رو آماده کرد تا از شما فیلم بگیره آقای سونوگرافیست دستگاه رو گذاشت رو شکمم و شروع کرد به حرکت دادن ولی تو صفحه مانیتور فقط خطوط سیاه و سفید بود و ما هیچ تصویری از شما نمی دیدیم. می دونی چرا مامانی؟ چون شما انقدر شیطنت کردی و تو دل مامانی از اینور رفتی به اونور که اون آقاهه ه...
11 ارديبهشت 1393

يك روز پر از نگراني

سلام عزيز دل مامان امروز بعد از گذروندن 2 روز پر از استرس ميخوام برات از اتفاقي بنويسم كه روز 5 شنبه افتاد و باعث شد ماماني دو روز حالش بد باشه گُلِ من، 5 شنبه عصر من و بابا علي تصميم گرفتيم براي انتخاب كمد واسه شما بريم بيرون. شب قبل من يه خواب خيلي بد ديده بودم و از اونجائيكه هميشه خواباي ماماني چه خوب، چه بد تعبير ميشه خيلي ترسيدم. صدقه دادم و قرار شد يه مرغ هم قربوني كنيم ولي با اينكه اين كار رو هم كرديم اماهنوز ته دلم ترس داشتم. خلاصه رفتيم مركز شهر، خيابون طالقاني، كه چند تا نمايندگي سرويس خواب داشت. توي مسير در حين قدم زدن داشتم هم با بابايي حرف ميزدم و هم اينكه طلافروشيا رو نگاه مي كردم. ...
6 ارديبهشت 1393

لالايي

  سلام عزيز دل مامان، سلام شيريني زندگيم اين دو سه روز خيلي وروجك شده بودي  حسابي شيطنت كردي... و ماماني عاشق همين ورجه وورجه هاته عزيزم امروز ميخوام يكي از آهنگايي كه ماماني خيلي دوسش داره و تقريباً هر روز گوشش ميكنه رو برات بذارم... يه كم غمگينه ولي خيلي قشنگه ماماني قربونت بره بذار دنيا بياي انقدر برات لالايي هاي خوشگل ميخونم كه آروم خوابت ببره و من يه دل سير به صورت ماهت نگاه كنم. حالا آروم تو دلم بخواب عزيزم چون ماماني داره اينو برات زمزمه ميكنه ... لالايي كن بخواب خوابت قشنگه گل مهتاب شبا هزار تا رنگه يه وقت بيدار نشي از خواب قصه يه وقت پا نذاري تو شهر غصه لالايي كن مامان چشماش بيداره مثل هر شب لولو پشت ...
30 فروردين 1393

پايان هفته 24

سلااااااااااااااااااااااام ماماني امروز رفتيم توي هفته 25 ، هورااااااااااااا   ديگه كم كم هفته ها دارن ميگذرن، دوست دارم اين سه ماه باقيمونده هم سريعتر بره و زودتر بگيرمت تو بغلم ديگه الان خيلي قشنگ حست ميكنم و تو خيالات خودم باهات روزامو ميگذرونم نفس مامان از اينكه با اومدنت بهم انرژي دوباره دادي نمي دوني چقدر خوشحالم و چقدر زياد خدا رو شاكر... فردا قراره با خاله سارا بريم لباس ببينيم ،اون خيلي واردتر از منه و سيسمونياي اهواز رو كاملا بلده چون قبل از من يه پسر به دنيا آورد كه البته زياد زنده نموند و زود از پيشش رفت  و ما رو هم خيلي ناراحت كرد. ولي خوشحالتر شدم وقتي شنيدم دوباره بارداره و از نظر سن بارداري فقط يك ماه ...
27 فروردين 1393

اولين ويزيت سال 93

سلام به روي ماه پسر شيطون خودم عسلم ديروز بعد از حدود يك ماه و نيم براي ويزيت رفتم دكتر، البته دكترم فعلاً عوض شده چون دكتر خلفي مسافرت خارج از كشور رفته و اواخر خرداد برميگرده. دكتر جديدم يه خانمه كه خود دكتر خلفي معرفي كرده بود. انقدر هم خانم مهربون، خوش اخلاق، خوش برخورد و با وجداني بود كه تمام نگراني هام از بابت عوض شدن دكترت بر طرف شد. تازه به بابايي هم اجازه داد كه بياد تو بعد از اينكه پرونده م رو بررسي كرد فشارمو گرفت كه 11 بود، بعدشم رفتم رو ترازو كه اين حركت دوبار و با تعجب خيلي زياد خانم دكتر انجام شد. مي دوني چرا ماماني؟ بخاطر اينكه در عرض اين دو ماه من 9 كيلو اضافه كرده بودم كه خانم دكتر كلي از دستم عصباني شد و گفت ...
26 فروردين 1393

يه صحبت خودموني با گل پسرم

سلام پسر قشنگم صبحت بخير عزيزم الهي كه من فداي اون پاهاي قشنگت بشم كه هر روز و هر شب با تمام قدرت  باهاشون لگداي خوشگل ميزني... ماماني قربون چشات بشه هستي من اين چند وقت حسابي من و بابايي رو ذوق زده كردي... الان ديگه صداي بابايي رو هم تشخيص مي دي مخصوصاً وقتي برات با گيتار آهنگاي ملايم ميزنه انقدر تكون ميخوري كه باباييت ذوق مرگ ميشه. تمام حركاتت از روي شكم معلومه نفسم هر وقت بابايي بهت ميگه يه لگد به شيمل ماماني بزن تمام قدرتت رو جمع مي كني تو پاهات و چنان لگد محكمي ميزني كه واقعاً شكمم درد ميگيره ولي حتي دردش هم برام شيرينه. قربونت برم عزيز دل مامان، ديشب من و بابا علي كنار هم نشسته بوديم داشتيم تلويزيون نگاه ميكرديم ...
19 فروردين 1393

خاطرات سه ماهه اول (2)

سلام پسر قشنگم، صبحت بخير نفس مامان امروز ميخوام ادامه اولين يادداشتم براي شما رو بنويسم. خوب تا كجا نوشتيم ... آها ... "موش كوچولوي من ، نمي دونم كي بتونم برات يه وبلاگ درست كنم ولي تا اون موقع تو اين دفترچه و يا شايد هم دفترچه هاي بعدي هر چيزي رو كه ممكنه بعداً برات خاطره بشه مينويسم. وروجك مامان ، الان دقيقاً سن شما  هفته و  روزه يعني اينكه توي هفته نهم هستي و همينطور داري به رشد خودت ادامه ميدي. الان ديگه همه اعضاي بدنت جوونه هاي خوشگل زدن و قلبت مثل قلب يه گنجشك كوچولو تند تند ميزنه. قراره چهارشنبه يعني 11/10/92 مصادف با آغاز سال نو ميلادي بريم پيش دكترت تا صداي قلبتو بشنويم (كه البته اونروز نشد) و بابايي...
12 اسفند 1392

صداي پيتكو پيتكوي قلب شاهزاده من

سلام پسر قشنگم حالت چطوره عزيزم؟ خوبي؟ جات راحته تو دل ماماني؟ ببخشيد كه اين چند روز يه كوچولو اذيت شدي چون دوباره مامان دچار حالت تهوع شديد شد و حالش خيلي بد بود. از تكون خوردناي زياد شما متوجه شدم يه خورده بهت سخت گذشته. ايشالا مامان جان به سلامتي مياي از دلم بيرون اون موقع برات جبران مي كنم ... اون لُپاي خوشگلتو ميچلونم كه بيا و ببين چهارشنبه هفته قبل يعني 7/12/92 ساعت 6:30 نوبت دكتر داشتم اولش خودم تنها رفتم چون بابايي سركار بود مطب خيلي خلوت بود ولي چون بايد منتظر بابايي مي موندم از خانم منشي خواستم هر كس كه اومد بفرسته تو. بالاخره ساعت 7 باباجونتون تشريف آوردن و با هم رفتيم پيش دكتر. مطب دكتر خلفي نسبت به مطب هاي د...
11 اسفند 1392