يك روز پر از نگراني
سلام عزيز دل مامان
امروز بعد از گذروندن 2 روز پر از استرس ميخوام برات از اتفاقي بنويسم كه روز 5 شنبه افتاد و باعث شد ماماني دو روز حالش بد باشه
گُلِ من، 5 شنبه عصر من و بابا علي تصميم گرفتيم براي انتخاب كمد واسه شما بريم بيرون. شب قبل من يه خواب خيلي بد ديده بودم و از اونجائيكه هميشه خواباي ماماني چه خوب، چه بد تعبير ميشه خيلي ترسيدم. صدقه دادم و قرار شد يه مرغ هم قربوني كنيم ولي با اينكه اين كار رو هم كرديم اماهنوز ته دلم ترس داشتم.
خلاصه رفتيم مركز شهر، خيابون طالقاني، كه چند تا نمايندگي سرويس خواب داشت. توي مسير در حين قدم زدن داشتم هم با بابايي حرف ميزدم و هم اينكه طلافروشيا رو نگاه مي كردم.
دستم هم مثل هميشه تو دست باباجونت بود كه يه دفعه دنيا جلوي چشام سياه شد. چنان تكوني توي بدنم و بخصوص ناحيه شكمم احساس كردم كه فقط خدا ميدونه
هنوز از يادآوريش تمام تنم درد ميگيره.
پسر قشنگم خدا به هر دومون رحم كرد چون پاي ماماني به يه موزائيك كه توي پياده رو از جاش دراومده بود گير كرده بود و با شدت پرت شدم به سمت جلو و تنها شانسي كه آوردم اين بود كه مثل هميشه بابا علي دستمو محكم گرفته بود و تونست مانع از اين بشه كه با شكم روي زمين بيفتم. الان كه فكرشو مي كنم هزاران بار شكر خدا رو ميگم كه تنها نيومده بودم بيرون وگرنه معلوم نبود چه بلايي به سرمون مي اومد...
انقدر حالم بد شد و انقدر ترسيده بودم كه فشارم كه افتاد هيچ، ديگه قدم از قدم هم نمي تونستم بردارم. بابايي تمام تلاششو كرد كه آرومم كنه ولي مگه آروم مي شدم. به قدري شكمم درد گرفته بود كه همه نوع خيال بدي تو سرم اومد و فقط نگران شما گل پسرم بودم. هر چي به بابايي گفتم بريم بيمارستان گفت هيچي نيست و فقط ترسيدي.
يه كم نشستم و يه آبميوه خوردم تا ببينيم شما تكوني مي خوري يا نه. كه ديدم خبري نشد و ترسم 100 برابر شد. خلاصه بابايي گفت بيا بريم يه جا بشينيم يه كم آروم بشي.
رفتيم توي پارك باغ معين كه خيلي بهمون نزديك بود نشستيم و بابا شروع كرد با شما حرف زدن ولي بازم خبري نبود. هر چي هم به من مي گفت باهات حرف بزنم زبونم بند اومده بود. بالاخره تمام انرژي مو جمع كردم و شروع كردم با شما حرف زدن كه هنوز دو، سه كلمه نگفته يه حركت نرم و كوچيك احساس كردم و بعدش ...
فقط اشك و گريه
بابايي هم با لب خندون بهم دلداري مي داد و مي گفت ببين گفتم هيچي نيست و فقط ترسيده بودي. اون شب واقعاً معجزه خدا رو ديدم و بازم مثل هميشه تو رو سپردم دست خودش تا در هر شرايطي مراقبت باشه.
عزيز دل مامان
خوشحالم از اينكه سالمي و هنوز حركات شيرين و پر جنب و جوشتو حس مي كنمو خوشحالتر از اينكه همسري دارم كه در هر شرايطي كنارمه و هميشه از نظر رواني حاميِ من بوده و باز هم شكر خداي بزرگ كه انقدر بنده هاشو دوست داره و حواسش بهشون هست.
خدايا ممنونم به خاطر تمام موهبت هايي كه بهم دادي ...
پسرم هميشه يادت باشه اول از همه خدايي داري كه خيلي دوست داره و بعد هم يه پدر دلسوز و مهربون كه بايد هميشه قدرشو بدوني...
تا ديشب هنوز تو شوك اين اتفاق بودم ولي الان حالم بهتره و فهميدم واقعاً حس مادرانه و نگراني يه مادر براي فرزندش يعني چي.
روز دوشنبه سونوي آنومالي دارم. روز ديدار دوباره من و تو. آماده باش ماماني كه مي خوام حسابي ببينمت و قربونت برم.
تا اونروز سپردمت به دست معجزه گر پروردگار...