باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

شاهزاده کوچک من

شروع هفته 18 و پايان 4 ماهگي

سلام ماماني قربونت بشم امروز 4 ماهگيت تموم ميشه و به اميد خدا ميري تو ماه پنجمت... ايشالا با كمك خدا بتونيم دو تايي با هم اين 5 ماه باقيمونده رو هم پشت سر بذاريم. اين چند روز خيلي نگران بودم و دپرس و اصلا حوصله هيچكاري رو نداشتم ، حتي از خونه هم بيرون نميزدم آخه از نظر مالي يه كم مشكل پيدا كرده بوديم. نه به بابايي حقوق ميدادن و نه به من ولي بالاخره خدا رو شكر دلشون به رحم اومد و فيشاي حقوق ما رو دادن و بايد ببينيم كي به بابايي حقوق ميدن خيلي خوشحال شدم چون الان هم ميتونيم يه كم خريد كنيم هم اينكه براي شما كمي وسيله بخريم. امروز اولين روزي بود كه من صبحانه رو توي خونه خوردم چون بابايي ساعت 6 رفت سركار و منم ديگه بيدار شدم و ...
7 اسفند 1392

خاطرات سه ماهه اول (1)

سلام قندكم، مسافر كوچولوم، الهي كه من فدات شم عزيزم... امروز ميخوام از اولين روزي بگم كه قشنگترين روز من و بابايي شد و فهميديم شما مهمون كوچولوي دل من هستي ولي قبلش مي خوام اولين يادداشتي رو كه برات نوشتم اينجا بذارم تا هر وقت كه بزرگ شدي بخونيش و بدوني مامان ندا چقدر دوستت داره. اين يادداشت رو در تاريخ 8/10/92 يعني وقتي دو ماهم بود برات نوشتم عزيز دلم... " دو سه هفته س قصد كردم برات بنويسم عزيز دلم ولي انقدر حالم بده و تحت فشارم كه اصلا حال و حوصله نداشتم. تو اين مدت توي اينترنت خيلي سرچ كردم و وبلاگهاي زيادي رو ديدم كه ماماناي مهربون و چشم انتظار واسه ني ني هاشون درست كرده بودن و خاطرات بارداريشون رو مينوشتن. خيلي دلم خوا...
5 اسفند 1392

پايان هفته 16

هوررررررررررررررا  امروز هفته ١٦ تموم ميشه و ديگه ميريم تو هفته هفدهم و کم کم ٤ ماهگی هم داره تموم میشه... روزا دارن ميگذرن و من و بابايي هر روز به ديدار روي ماه ني ني عزيزمون نزديكتر ميشيم فقط نميدونم چرا هنوز انقدر شبا حالم بد ميشه ، هنوز يه كم حالت تهوع دارم و همچنان به بو حساسم اميدوارم زودتر اين حالتها برطرف بشن ... ...
29 بهمن 1392

اولين حركت

سلام پسر قشنگم امروز چهارمين روز از هفته شانزدهمته داري كم كم بزرگ ميشي قربونت بره ماماني تو اولين روز از اين هفته يعني 23/11/92 يه اتفاق خيلي جالب و قشنگ افتاد كه ماماني رو خيلي خوشحال كرد صبح حدود ساعت 5:30 بود كه با صداي زنگ موبايل از خواب پريدم آخه گوشيم توي هال بود تا رسيدم به گوشي قطع شد. شماره رو كه نگاه كردم آشنا نبود. دوباره برگشتم تو اتاق و روي دست چپم دراز كشيدم شما هم طبق معمول مثل يه توپ گرد جمع شدي همونجا. چند دقيقه اي نگذشته بود كه يه دفعه احساس كردم يه چيزي به شكمم يه ضربه كوچيك و آروم زد اولش گفتم شايد اشتباه كردم اما بعد از چند دقيقه دوباره يه ضربه كوچولوي ديگه حس كردم. از خوشحالي بلند شدم نشستم بابايي رو هم...
28 بهمن 1392

ثبت خاطرات سه ماه گذشته

سلام قندك مامان الهي كه من قربون اون دستاي كوشولوت برم عزيزم از روزيكه دارم خاطراتتو مي نويسم خيلي ناراحتم  كه چرا نتونستم از روز اول همه اتفاقات رو ثبت كنم ولي بالاخره تصميم گرفتم هر چند روز يكبار تا جاييكه حافظه م اجازه ميده اتفاقاتي رو كه يادم مونده براي نفسم به يادگار بذارم تا بعداً ها كه بزرگ شدي خودت بياي و بخونيشون و لذتشو ببري خيلي دوست دارم زندگي من اينم يه خرس خوشمل واسه يه ني ني بلا ...
21 بهمن 1392

شروع خريد سيسموني

سلام ميدونم وبلاگ گل پسرم شايد هنوز هيچ خواننده اي نداشته باشه ولي به همه عزيزايي كه در آينده قراره خاطرات عشق كوچولوي منو بخونن از همينجا خوش آمد ميگم و اميدوارم هميشه حالشون خوب خوب باشه. پسر قشنگم جونم برات بگه كه امروز صبح وقتي بعد از يه خواب شبانه بد و همراه با سردرد وحشتناك بلند شدم و داشتم آماده ميشدم كه برم سركار، با سر و صداي زيادي كه كردم بابايي هم بيدار شد و وقتي ديد به زور دارم زيپ شلوارمو ميكشم بالا (آخه عزيز دلم شما ديگه داري كم كم بزرگ ميشي و ماماني هي داره چاق تر ميشه و لباساشم تنگ تر) بهم گفت كارم كه تموم شد با هم ميريم بازار هم يه شلوار راحتتر بخر و هم اينكه واسه شما عشق زندگيمون يه مقدار وسيله بخريم من...
19 بهمن 1392

حس خوب مادر شدن

سه سال از ازدواج من و علي ميگذره، بالاخره امسال جمعمون سه نفره شد. يه فرشته كوچيك كه با ورودش به دل من يه حال و هواي ديگه اي به روزاي زندگيمون داد. خيلي خوشحاليم و عاشقانه اين روزاي قشنگ رو با تمام سختي هاش مي گذرونيم تا روزيكه كودك دلبندمون رو تو آغوش بگيريم.  
19 بهمن 1392

هفته 15

بالاخره به هفته 15 رسیدم خیلی سخت گذشت حالت تهوع و بیخوابی از یه طرف، سوزش معده شدید هم که شبا بدتر میشه از یه طرف دیگه. تو این مدت یه بارم کارم به بیمارستان کشید و چند روز طول کشید تا به حالت عادی برگردم . بدنم خیلی ضعیف شده چون هنوز نتونستم درست و حسابی غذا بخورم.امیدوارم یه کم حالم بهتر بشه تا بتونم به فسقلی خوشگلم برسم. ولی گذشته از همه اینا فهمیدن جنسیت نی نی کوچولو انقدر برام لذت بخش بود که باعث شد تحمل شرایط گاهی برام راحتتر بشه.همیشه دوست داشتم اگه قراره خدا بچه ای بهم بده دختر باشه ولی از وقتی باردار شدم یه حسی همش بهم می گفت این فرشته ما که خیلی دوسش داریم پسره و حدسمون هم درست از آب دراومد و قراره یه پسر قند عسل خوشگل بیاد ...
17 بهمن 1392