خاطرات سه ماهه اول (1)

سلام قندكم، مسافر كوچولوم، الهي كه من فدات شم عزيزم...

امروز ميخوام از اولين روزي بگم كه قشنگترين روز من و بابايي شد و فهميديم شما مهمون كوچولوي دل من هستي ولي قبلش مي خوام اولين يادداشتي رو كه برات نوشتم اينجا بذارم تا هر وقت كه بزرگ شدي بخونيش و بدوني مامان ندا چقدر دوستت داره.

اين يادداشت رو در تاريخ 8/10/92 يعني وقتي دو ماهم بود برات نوشتم عزيز دلم...

" دو سه هفته س قصد كردم برات بنويسم عزيز دلم ولي انقدر حالم بده و تحت فشارم كه اصلا حال و حوصله نداشتم. تو اين مدت توي اينترنت خيلي سرچ كردم و وبلاگهاي زيادي رو ديدم كه ماماناي مهربون و چشم انتظار واسه ني ني هاشون درست كرده بودن و خاطرات بارداريشون رو مينوشتن. خيلي دلم خواست كه منم برات يكي درست كنم ولي سركار متاسفانه حريم شخصي نداري و ممكنه از سرور شبكه خيلي ها به اطلاعاتت دسترسي پيدا كنن و اين اصلا برام خوشايند نيست. تو خونه هم كه ديگه رمقي برام نمي مونه كه بخوام بشينم پاي كامپيوتر، ولي ديشب به بابا علي جون گفتم تصميم گرفتم يه صفحه برات تو اف بي باز كنم (البته هنوز اينكار انجام نشده )، بابايي هم خيلي خوشش اومد و بعد هم تصميم گرفتيم چون هنوز جنسيتت مشخص نيست يه اسم مستعار برات بذاريم ... فعلاً مسافر كوچولو در نظرمونه ولي شايد بعداً عوضش كرديم.

نفس مامان الان تو توي دل من تقريباً 2 سانتي و معلوم نيست داري اون تو چيكارا مي كني فقط مي دونم خيلي شيطنت مي كني و حال مامانيت هي بدتر ميشه ولي بخاطر شما من همه چي رو تحمل مي كنم تا بالاخره لحظه موعود برسه و من بگيرمت تو بغلمو به اون چشماي نازت كه ميدونم قشنگترين چشماي دنياست خيره بشم و كلي قربونت برم  "

زندگي من بقيه شو تو پست بعدي برات ميذارم چون بايد يه كم به كاراي اداره برسم و كمي هم قدم بزنم. مواظب خودت باش نفس مامان...

مامان خيلي زياد دوستت داره.