باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

شاهزاده کوچک من

خاطرات سه ماهه اول (2)

1392/12/12 9:14
نویسنده : مامان ندا
214 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر قشنگم، صبحت بخير نفس مامان

امروز ميخوام ادامه اولين يادداشتم براي شما رو بنويسم. خوب تا كجا نوشتيم ... آها ...

"موش كوچولوي منEmoticon، نمي دونم كي بتونم برات يه وبلاگ درست كنم ولي تا اون موقع تو اين دفترچه و يا شايد هم دفترچه هاي بعدي هر چيزي رو كه ممكنه بعداً برات خاطره بشه مينويسم.

وروجك مامان ، الان دقيقاً سن شما منو عشقم هفته و  روزه يعني اينكه توي هفته نهم هستي و همينطور داري به رشد خودت ادامه ميدي. الان ديگه همه اعضاي بدنت جوونه هاي خوشگل زدن و قلبت مثل قلب يه گنجشك كوچولو تند تند ميزنه.

قراره چهارشنبه يعني 11/10/92 مصادف با آغاز سال نو ميلادي بريم پيش دكترت تا صداي قلبتو بشنويم (كه البته اونروز نشد) و بابايي هم قراره دوربين بياره تا از من و شما (البته فقط صداي شما) فيلم بگيره تا بعداً ها اين فيلمو نشون خودتم بديم. راستشو بخواي خيلي نگران سلامتيت هستم نگران و فقط از خدا ميخوام سالم به دنيا بياي. ترسم هم فقط به اين دليله كه قبل از اومدن شما توي دلم يه خواهر يا برادر ديگه (يا شايدم دوتابا هم) داشتي كه نتونست زنده بمونه و تو 2 ماهگي از پيشمون رفت و مامان و بابا رو خيلي ناراحت كرد و ما خيلي غصه خورديم. واسه همينه عزيزم كه انقدر مواظب شما هستم و نگران چون دوس دارم اينبار ديگه بتونم اون دستاي كوچولوتو توي دستم بگيرم

خوب حالا بذار برات بگم كه اصلاً چجوري شد كه اومدي شيطون بلا...

من و بابايي خيلي وقت بود خودمون رو براي اومدن يه موجود خوشگل كه شما باشي آماده كرده بوديم اما با وجود اين اصلاً فكرشم نميكرديم كه خداي بزرگ بهمون لطف كنه و به اين زودي يه فرشته ناز بهمون بده. البته من يه حدسايي زده بودم اما مطمئن نبودم و باورم هم نمي شد. خلاصه انقدر هول داشتم بفهمم بالاخره تو دلم اومدي يا نه كه قبل از تست خونگي يك هفته زودتر از موعد مقرر يعني 2/9/92 اولش رفتم مطب دكتر ترابي كه برام يه تست بارداري بنويسه و بعدشم رفتم آزمايشگاه دكتر نقاش كه خون بدم.وقتي نوبتم شد و رفتم اتاق نمونه گيري، خانمي كه قرار بود ازم خون بگيره يكي دو تا سؤال ازم پرسيد بعدم گفت كه خودت خواستي باردار بشي؟ منم با خوشحالي بهش گفتم بله چون عاشق ني ني م. البته باباييت اصلاً نمي دونست چون مثلاً ميخواستم غافلگيرش كنم  ولي خوب ايندفعه نشد چون هورمون توي خونم كم بود و نمي شد درست تشخيص داد البته من برگه جواب رو نگرفتم و تلفني از آزمايشگاه پرسيدم."

خوب پسر گلم بقيه ش مي مونه براي بعد

دوست دارم عمرم

پسندها (1)

نظرات (4)

ترنم
12 اسفند 92 12:15
سلام سلام نی نی چطوله؟ شیطونی میکنه؟ شما هم مرداد دنیا میاد؟ اگه درست متوجه شده باشم؟ ایشالله سالم باشن خاطراتش هم قنگه
مامان ندا
پاسخ
سلام عزيزم ني ني خيلي خوبه، ني ني شما چطوره؟ آره گلم اوايل مرداد... ايشالا ني ني شما هم سالم به دنيا بياد و روي ماهشو بالاخره ببيني
علی
12 اسفند 92 13:05
سلام به مامان ندا و پسر کوچولوی عزیزم از اینکه مامانی تمام خاطراتت رو مینویسه خیلی زیاد خوشحالم از خدای عزیز و مهربون هم بسیار بسیار زیاد سپاسگذارم .... بخاطر تمام رحمت هایی که به ما بخشیده همیشه سلامت و شاد باشید ....
مامان ندا
پاسخ
بابايي مرسي كه تمام خاطرات ني ني رو ميخوني
ترنم
11 فروردین 93 9:46
سلام خوبی؟ چرا مطلب جدید نمیزاری دلمون میخواد از پرنسس کوچولو بیشتر بدونیم راستی اسم انتخاب نکردی؟
مامان ندا
پاسخ
سلام تو خوبی عزیزم؟ والا خیلی دوست دارم بنویسم ولی هم این چند وقت درگیر دید و بازدید و مهمونی بودم هم اینکه یه جورایی حس نوشتن ندارم خودمم خیلی ناراحتم که چرا لحظه های حساس و زیباشو ثبت نکردم ولی ایشالا بزودی دوباره شروع میکنم به نوشتن مرسی که بهمون سرزدی
ترنم
19 فروردین 93 9:33
ایشالله که خوش گذشته متظریم