باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

شاهزاده کوچک من

شاهکار باربد

یادگاری باربد ساعت 5:30 صبح بعد از کلی دست و پا زدن و شیطنت موقع شیر خوردن روی صورت زیباش نقش بست. خلاصه اینکه پسر ما خیلی وروجک شده قربونش بشم   ...
6 شهريور 1393

بازگشت دوباره مامانی

سلام پسر خوشگلم شیطون من بالاخره مامان و نی نی وبلاگ بعد از حدود سه هفته با هم آشتی کردن و مامان دوباره اومده که برات بنویسه خوب از کجا شروع کنم؟ ... ... جونم برات بگه که تو این مدت دو تا اتفاق خیلی قشنگ افتاد و اونم تولد مامانی و بابایی در روز 21 اردیبهشت و 6 خرداد بود که برای هر دو یه جشن کوچیک دو نفره البته ببخشید سه نفره با حضور شما که سرور و سالار ما باشی گرفتیم. عکساش خیلی خوشگل شدن ولی چون حجمشون بالاست اینجا نمیتونم بذارم. یه ویزیت دیگه هم تو این مدت داشتیم که بازم مامانی توسط خانم دکتر به خاطر بالا رفتن وزنش دعوا شد و قرار شد برای 19 همین ماه که دوباره باید ویزیت بشم فقط 1.5 کیلو اضافه کرده باشم که البته بعید میدون...
12 خرداد 1393

اعتراض به نی نی وبلاگ

سلام پسر قشنگم امروز خیلی از دست نی نی وبلاگ عصبانی هستم. از وقتی یه سری تغییرات به وجود آورده همه چی به هم ریخته الان دو باره من دارم برات مینویسم و هر دوبار هم یادم میره یه کپی از نوشته ها بگیرم. همینکه تموم میشه نوشتنم و دکمه ثبت رو میزنم یا قطع میشه یا پاک میشه تو دو تا پست قبل هم همینطور شده بود نمیدونم واسه دوستای دیگه وبلاگیت هم پیش اومده یا نه! ولی من که واقعاً ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگه خاطراتت رو تو یه دفتر ثبت کنم... اینهمه آدم انرژی میذاره و مینویسه آخرش هیچی...  
25 ارديبهشت 1393

سونوی آنومالی

سلام وروجک مامان سلام همه هستی من پسر قشنگ و شیطونم مامان، روز دوشنبه 8 اردیبهشت سونوی آنومالی داشت. روز قبلش تماس گرفتم و برای صبح ساعت 9 یه نوبت بهم دادن. به همراه بابایی زود از خونه بیرون اومدیم تا به موقع برسیم. خیلی هیجان داشتیم چون قرار بود دوباره شما رو ببینیم. تقریباً 10 دقیقه ای نشستیم تا نوبتمون شد. وقتی رفتیم تو، طبق معمول بابایی دوربین رو آماده کرد تا از شما فیلم بگیره آقای سونوگرافیست دستگاه رو گذاشت رو شکمم و شروع کرد به حرکت دادن ولی تو صفحه مانیتور فقط خطوط سیاه و سفید بود و ما هیچ تصویری از شما نمی دیدیم. می دونی چرا مامانی؟ چون شما انقدر شیطنت کردی و تو دل مامانی از اینور رفتی به اونور که اون آقاهه ه...
11 ارديبهشت 1393

يك روز پر از نگراني

سلام عزيز دل مامان امروز بعد از گذروندن 2 روز پر از استرس ميخوام برات از اتفاقي بنويسم كه روز 5 شنبه افتاد و باعث شد ماماني دو روز حالش بد باشه گُلِ من، 5 شنبه عصر من و بابا علي تصميم گرفتيم براي انتخاب كمد واسه شما بريم بيرون. شب قبل من يه خواب خيلي بد ديده بودم و از اونجائيكه هميشه خواباي ماماني چه خوب، چه بد تعبير ميشه خيلي ترسيدم. صدقه دادم و قرار شد يه مرغ هم قربوني كنيم ولي با اينكه اين كار رو هم كرديم اماهنوز ته دلم ترس داشتم. خلاصه رفتيم مركز شهر، خيابون طالقاني، كه چند تا نمايندگي سرويس خواب داشت. توي مسير در حين قدم زدن داشتم هم با بابايي حرف ميزدم و هم اينكه طلافروشيا رو نگاه مي كردم. ...
6 ارديبهشت 1393