باربد مامان و باباباربد مامان و بابا، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه سن داره

شاهزاده کوچک من

پسرم، عزيزم، همه زندگي مامان ...

خيلي وقت بود ميخواستم برات و ان يكاد بذارم تا ازت محافظت كنه ... بالاخره امروز اين تصميم عملي شد.

فقط يه كم غصه خوردم چون ياد بابا جونت افتادم ... كاش بود و با خط زيباش يه و ان يكاد قشنگ برات مي نوشت ... روحش شاد

اميدوارم خدا هميشه حافظ و نگهدار همه ني ني ها باشه ...

و ان يكاد

خدایا سپاس

خدایا این بار برای تو مینویسم، تو را سپاس برای همه محبتهایت... تو را سپاس برای همه داشته هایم... تورا سپاس برای خوشبختی بینهایتم... تو را سپاس برای آرامشم... تو را سپاس برای دلگرمی زندگیم،مادرم... و تو را سپاس بیکران برای هدیه های با ارزشت که زندگیم را دگرگون کردند، برای همسرم و فرشته کوچکم... خدایا مرا ببخش اگر گاهی تو را و الطافت را در گیر و دار مشغله های بی امان روزگار به فراموشی میسپارم. همه چیز دارم، هیچ چیز نمی خواهم چون میدانم تو خود، مرا غرق در خوشبختی خواهی کرد، همانگونه که صلاح میدانی... در این روزهای سراسر خوشبختی تنها یک چیز به شدت مرا دلگیر و غمگین میکند... ای کاش کسی که ناباورانه ترکمان کرد، بود و ...
27 آبان 1393

مامانا کممممممک ...

سلام به همه دوستای خوبم و مامانای مهربون ازتون کمک میخوام و به تجربه هاتون خیلی نیاز دارم. دو ماه دیگه باید برم سرکار، خواب شبم خیلی بده و در کل خیلی سبکه... اگه شب بد بخوابم سرکار همش چرت میزنم و کلاً تا انتهای روز با سردرد (میگرن شدید) دست و پنجه نرم میکنم. اینها رو یه ور داشته باشید... از یه طرف دیگه به خاطر همین مشکل باربد رو تقریبا از هفته سوم کنارم تو تخت میخوابوندم تا شیردهی بهش راحتتر بشه.به شدت بهم وابسته شده و وقتی من کنارش نباشم مرتب از خواب میپره. قصد دارم برنامه خوابش رو تنظیم کنم تا عادت کنه خودش خواب بره خیلی زیاد توی اینترنت سرچ کردم و همه روش ها رو امتحان، جواب نگرفتم. با اینکه وقتی از خواب بیدار میشه کنارش...
24 آبان 1393

باربد، از مراسم شیرخوارگان تا شام غریبان

پسر دلبندم روز جمعه صبح من و شما و خاله سارا و بابا رفتیم مراسم شیرخوارگان حسینی. مامانی خیلی دلش میخواست بیاد اما متاسفانه حالش خوب نبود. کلی نی نی اومده بود که همه شون از دیدن همدیگه به هیجان اومده بودن و حسابی حسینیه رو شلوغ کرده بودن. از نوزاد چند روزه تا بچه های 10- 12 ساله اونجا بود. اونجوری که فکر میکردم پر شور نبود ولی در کل خوب برگزار شد. تصویر شما هم چند بار رفت روی آنتن. توی مراسم خیلی پسر خوبی بودی و اصلاً مامان رو اذیت نکردی. لباست با همه تفاوت داشت چون بقیه نی نی ها لباس سبز پوشیده بودن اما مال شما سفید بود و همین باعث شده بود وقتی مراسم از تلویزیون پخش شد همه براحتی شما رو تشخیص بدن. بابایی هم حسابی ازت عکس انداخت. ...
14 آبان 1393

خرید لباس علی اصغر (ع)

بند انگشتی مامان امروز عصر رفتیم بازار، من و شما و مامانی. مامانیِ مهربونت قصد کرده بود برات لباس علی اصغر (ع) بخره به نیت اینکه شما رو نذر امام زمان (ع) کنیم. زمانی که منتظر ماشین بودیم همزمان چند تا دانشجو هم کنارمون ایستاده بودن انقدر از شما خوششون اومده بود که نگو. پشت سرم صداشونو می شنیدم که از شما تعریف می کردن.یکیشون هم اومد جلو تا از نزدیک ببیندت. از رنگ چشمات خیلی خوشش اومده بود.قربونت بشم که هر جا میریم توجه همه رو جلب می کنی. عزیز دلم خیلی هم خوش اخلاقی و مرتب در حال خندیدنی. خلاصه کلی گشتیم تا بالاخره اون لباسی که مد نظرم بود برات پیدا کردیم البته یک سایز بزرگتر چون فروشنده میگفت خریدای سال گذشته هستن و امسال لباس نیاوردن. ...
7 آبان 1393

خریدهای زمستونی باربد

خوشگل مامان روز شنبه صبح من و بابا علی رفتیم برات خرید کنیم.فروشگاه ها هنوز لباس زمستونه  زیادی نیاورده بودن علتش هم اینه که اهواز کمی هواش دیرتر خنک میشه. البته یکی دو روزی هوا خیلی خنک شده بود و من مجبور شدم هر جا میرفتم دور شما پتو بپیچم. فعلاً به هر شکلی بود چند دست لباس برات خریدیم. ان شااله وقتی تنوع لباس ها بیشتر شد بازم برات میخریم. مبارکت باشه مامانم ...
6 آبان 1393

حلال زاده به داییش میبره

دو شب پیش بعد از کلی کلنجار رفتن با پسرِ مامان، تازه خوابم برده بود که یکدفعه  یه چیزی محکم از پهلو خورد تو گردنم. بیدار شدم  دیدم داری کله تو میکوبی به گردنم. آرومت کردم و بوسیدمت ولی کلی خنده م گرفت به خاطر اینکه یادم افتاد مامانی میگفت دایی میلاد هم وقتی تقریباً کمی از شما بزرگتر بوده شب ها از خواب بیدار می شده و سرش رو به دیوار می کوبیده حالا علت چی بوده خدا می دونه! خلاصه اینکه حرکتت خیلی بامزه بود. پسر خوشگلِ مامان عادت کردی وقتی می خوای بخوابی حتماً باید مامان کنارت باشه و گرنه خوابت نمی بره و این مسئله کمی باعث نگرانیِ من شده. به این دلیل که چند ماه دیگه اگه سرکار رفتم تمام فکر و ذکرم پیش شما می مونه که چ...
3 آبان 1393

چهارمین ماه تولد یک فرشته

فرشته زیبای من، باربدم در این آغازین ساعات اولین روز از چهارمین ماه تولدت، در این لحظات از بامدادِ دلپذیرِ دومین ماه از سومین فصل زیبای خدا و در این هوای لطیف و روح افزای پاییزی تو را در آغوش کشیده ام. نگاهت میکنم، با تمام وجود، تا یادم بماند باید هر لحظه خدا را شکر کنم بخاطر هدیه زیبایی که در چنین روزی بر ما بخشید و خوشبختی مان را دو چندان کرد و پاشید بر بوم زندگی مان تمام رنگهای زیبای دنیا را ... فرزند دلبندم به یمن ورودت به چهارمین ماه زندگی زیبایت بوسه ای میزنم بر پیشانیت و تبریک می گویم با عشق، بزرگ شدنت را. تولدت مبارک فرشته دوست داشتنی م...                &nbs...
1 آبان 1393

باربد و تجربه های جدید

پسر عزیزم قبل از اینکه اتفاقات این چند روز رو بنویسم حتما باید از شاهکار امروزت بگم که در آینده وقتی اون رو خوندی ببینی که چقدر شیطونی میکردی. امروز ظهر برای یه لحظه تکیه ت دادم به بالش که برم واسه بابایی ناهار بکشم، همینکه پامو گذاشتم تو آشپزخونه دیدم صدای گریه ت بلند شدم دویدم تو هال دیدم  با صورت افتادی رو فرش. سریع بلندت کردم و گرفتمت تو بغلم بوسه بارونت کردم و البته به شوخی هم دعوات کردم. زمانیکه وضعیت رو بررسی کردم متوجه شدم مثل همیشه که وقتی به کمر خوابی سعی میکنی اول سرت بعد کمرت رو بلند کنی دقیقا همین کار رو انجام دادی و باعث شده شیرجه بزنی رو فرش. فعلاً تصمیم گرفتم به هیچ عنوان به این حالت حتی برای یک...
1 آبان 1393